هنرسوار. [ هَُ ن َ س َ ] ( ص مرکب ) آنکه گویی هنر را چون مرکبی رام کرده و بر آن سوار است. هنرمند : هنرسواری دلیر که روی میدان از او چو کاغذ از کلک او ز نعل گیرد نشان.مسعودسعد.مرد هنرسوار که یک باره از هنر اندر جهان نماند که او زیر ران نداشت.مسعودسعد.
معنی کلمه هنر سوار در فرهنگ فارسی
آنکه گویی هنر را چون مرکبی رام کرده و بر آن سوار است هنرمند
جملاتی از کاربرد کلمه هنر سوار
مرد هنر سوار که یک باره از هنر اندر جهان نماند که او زیر ران نداشت
ای پر هنر سوار به میدان کر و فر در باد و برق چیست مجی و ذهاب تو
در هر هنر سوار جهانی و بی خلاف فرزند تو نظیر تو باشد بهر هنر
ای پر هنر سوار به میدان نام و ننگ باد قضا شکاف ندارد غبار تو
همه زبون شمرند از هنر سوار دلیر همه سبک شکنند از ظفر سپاهگران