هم قلم. [ هََ ق َ ل َ ] ( ص مرکب ) شریک و انباز در کتابت. ( آنندراج ) : دو هم جنس دیرینه هم قلم نباید فرستاد یک جا به هم.سعدی.تا به وصف چشم شوخش نامه ای انشا کنند هم قلم گشتند نرگسها به صحن بوستان.شفیع اثر.مرا بر جرم ناحق دلفریبی متهم دارد که در قتلم ز نرگس چشم شوخش هم قلم دارد.محسن تأثیر.
جملاتی از کاربرد کلمه هم قلم
چون سخن در وصف این حالت رسید هم قلم بشکست و هم کاغذ درید
هم زبان هم قلم نگه دارند هر دو در جای خود به کار آرند
هرکه خورد او از اجل یک تیغ دست هم قلم شد تیغ و هم دستش شکست
وگر عرش است و کرسی هم بود این حقیقت هم قلم با لوح شد این
تا نام دود زلفت در نامه ثبت کردم آتش زدم ز حسرت هم دوده هم قلم را
در میان این سخن عطار را هم قلم بشکست و هم دفتر رسید
تنها به راه دوست نه دست از حرم کشید بفشرد پای و بر سر خود هم قلم کشید
در اینجا هم قلم هم عین کرسی همی گویم ترا تا خود نپرسی
بی هنر دان نزد بی دین هم قلم هم تیغ را چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن
بیهنر دان، نزد بیدین، هم قلم هم تیغ را چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن