هست کننده

معنی کلمه هست کننده در لغت نامه دهخدا

هست کننده. [ هََ ک ُ ن َن ْ دَ/ دِ ] ( نف مرکب ) آفریننده و به وجودآورنده : و مر آن هست کننده وحدت را و پدیدآرنده واحد را بدو مبدع گفتند... ( جامع الحکمتین ناصرخسرو ص 147 ).

معنی کلمه هست کننده در فرهنگ فارسی

(صفت ) بوجود آورنده

جملاتی از کاربرد کلمه هست کننده

و گفتند که وحدت را با آنک او علت واحد است بذات خویش قیام نبود، وواحد نیز بی وحدت واحدنبود، چنانک شیرینی را جز‌اندر شیرین وجود نیست، و شیرین بی شیرینی معلوم نیست. و این هر دو که علتها عالم متکثر‌اند بیکدیگر محتاج بودند‌اندر وجود خویش. پس عقل بضرورت اثبات کرد هست کننده این دو محتاج را بیک دیگر تا بوجود و ایجاد هر دو بیک دیگر کثرت موجود شود و متکثر بکثرت وجود یابد.و مر آن هست کننده وحدت را و پدید آرنده واحد را بدو «مبدع» گفتند، که او مر وحدت را علت وجود واحد کرد بابداع نه از چیزی تا واحد بوجود آن وحدت واحدی یافت، و وحدت‌اندر واحد قرار گرفت، و هر دو یک جوهر گشتندبمثل، چنانک صورت و هیولی متحد شدستند، و هر دو بدین اتحاد وجود یافته‌اند و معلوم و معقولست که صورت جز هیولیست.