هزاردوست. [ هََ / هَِ ] ( ص مرکب ) هرجایی. آنکه هر روز دوست تازه گیرد : معشوق هزاردوست را دل ندهی ور میدهی آن دل به جدایی بنهی.سعدی.
معنی کلمه هزار دوست در فرهنگ فارسی
هر جایی آنکه هر روز دوست تازه گیرد
جملاتی از کاربرد کلمه هزار دوست
شیخ گفت هزار دوست اندک بود و یک دشمن بسیار بود.
به جای من، تو اگر صد هزار دوست گزیدی به دوستی که بجای تو دیگری نگزیدم
بُود بجای منت صد هزار دوست ولیکن بدوستی که مرا هیچکس بجای تو نبود
و با مردمان دوستی میانه دار و بر دوستان با امید دل مبند که من دوست بسیار دارم، دوست خاص خود باش و از پس و پیش خود نگر و بر اعتماد دوستان از خود غافل مباش، چه اگر هزار دوست بود ترا از تو دوستتر کسی نبود؛ دوست را به فراخی و تنگی آزمای، به فراخی به حرمت داشتی و به تنگی به سود و از آن دوستی که دشمن ترا دشمن ندارد وی را جز آشنا مخوان، چه آنکس آشنا بود نه دوست و با دوستان در وقت گِله چنان باش که در وقت خشنودی و برین جمله دوست آنرا دان که دانی که ترا دوست دارد و دوست را به دوستی چیزی میآموز، که اگر وقتی دشمن شود ترا زیان دارد و پشیمانی سود نکند و اگر درویش باشی دوست توانگر مطلب، که درویش را کس دوست ندارد، خاصه توانگران؛ دوست به درجهٔ خویش گزین و اگر توانگر باشی و دوست توانگر داری روا باشد؛ اما در دوستی دل مردمان را استوار دار، تا کارهای تو استوار بود و اگر دوستی نه به بخردی دل از تو بردارد به باز آوردن او مشغول مباش، که نه ارزد و از دوست طامع دور باش، که دوستی وی با تو به طمع باشد نه به حقیقت و با مردم حقود هرگز دوستی مکن، که مردم حقود دوستی را نشایند، از آنچه حقد هرگز از دل بیرون نرود و همیشه آزرده و کینهور باشی دوستی کی اندر دل وی بود. چون حال دوستی گرفتن بدانستی آگاه باش از کار و از حال دنیا و نیک و بد.
معشوق هزار دوست را دل ندهی ور میدهی آن دل به جدایی بنهی
ننوازدم کسی ز هزاران هزار دوست چنگ شکسته را ننوازند بی گمان