نپرسیده
جملاتی از کاربرد کلمه نپرسیده
گریه آید چو مرا، خنده زنان وجه مپرس گل نپرسیده ز باران که چرا می آیی
به بر خواندش آن بخت وارون ندیم نپرسیده کرد از میانش دو نیم
مارک فلت، مرد شماره دو پلیس فدرال آمریکا (افبیآی)، در سال ۲۰۰۵ اعلام کرد که وی مرد «حنجره عمیق» بودهاست، ولی برادلی گفت که او تا زمان استعفای ریچارد نیسکون در مورد هویت منبعشان از خبرنگاران خود چیزی نپرسیده بود.
گویندمردی را دوستی بود بنزدیک او آمد در بکوفت مرد بیرون شد گفت چرا آمدی گفت چهار درم، مرا وام بر آمدست، مرد اندر سرای شد و چهارصد درم بیاور و بوی داد و مرد اندر گریستن ایستاد زن وی گفت چون مرادت نبود چرا بهانه نیاوردی گفت نه از اندوه سیم می گریم از آن میگریم تا چرا حال وی نپرسیده بودم تا او را خود آن نبایستی گفت.
گویند کسی دعوتی ساخت و اندر میان ایشان، پیری بود شیرازی، چو طعام بخوردند اندر سماع شدند، خواب برایشان افتاد پیر شیرازی گفت این میزبانرا ندانم چه سبب است این خواب که در میان سماع پیدا آمد گفت هیچ چیز ندانم اندر همه چیزها استقصا کرده ام مگر درین بادنجان که ازان نپرسیده ام چون بامداد بادنجان فروش را پرسید از بادنجان، مرد گفت مرا بادنجان نبود بفلان زمین شدم، و بادنجان دزدیدم و بتو فروختم این مرد را نزدیک خداوند زمین بردند تا ویرا حلالی خواهد، این مرد گفت از من هزار بادنجان می خواهید من آن جمله زمین و جفتی گاو و خری و هر آلت که در برزیگری بکار باید به وی بخشیدم تا وی نیز چنین نکند.
شنیدم نپرسیده عذر گناه چو فرمان بخونریز او داد شاه
ای کرده خسرو را زبون هرگز نپرسیده که چون خون کرده دل را در درون وز دیده بیرون ریخته
نه به بازی و لهو پردازد نه نپرسیده گفتن آغازد
«با اطمینان میتوانم بگویم که هیچکس در خانوادهٔ من هرگز از دیمیتری نپرسیده بود سیاهپوست بودن در میسیسیپی، و کار کردن برای خانوادهٔ سفید ما چه احساسی دارد. هرگز به ذهنمان خطور نکرد بپرسیم. روال معمولی زندگی همین بود. چیزی نبود که مردم احساس کنند ملزم هستند بررسی و تحقیق کنند.
چند شبها به غم روی تو روز آوردم که تو یک روز نپرسیده و ننواختهای