جملاتی از کاربرد کلمه ناگاهی
از این در جوی وصل یار شیرین که ناگاهی ز تلخی عین شیرین
از او دم زن تو اندر کلّ حالت که ناگاهی رسانت در وصالت
بدو گفتا زنی شد چاره سازم که ناگاهی خرید از دار بازم
کی باشد و کی بود که ناگاهی این پرده ز کار خویش بدرانیم
اسیری از جفای او مکن زاری که ناگاهی کند آن بیوفا رحمی به آه و ناله زارم
چنان حیران شدی در عین دریا که خواهی گشت ناگاهی تو شیدا
کناری جوی از مردم که یارت ز ناگاهی بیاید در کنارت
خلق در فریاد و تو خوش میروی، من چون زیم؟ وه که گر ناگاهی از من تیر آهی بگذرد
بسا خرمن که در یکدم بسوزد از آن آتش که ناگاهی برآید
تو درکش تا نگردی مست عاقل که ناگاهی شوی در عشق باطل