معنی کلمه منشق در لغت نامه دهخدا
به باغ آرزو خصمت سیه رو باد چون فندق
دلش چون پسته پیوسته به دست قهر تو منشق.ابن یمین.- منشق شدن ؛ شکافته شدن. پاره شدن.( از یادداشت مرحوم دهخدا ).
- منشق کردن ؛ شکافتن. چاک دادن. پاره کردن. ( از یادداشت مرحوم دهخدا ).
منشق. [ م َ ش َ ] ( ع اِ ) بینی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
منشق. [ م ُ ش ِ ] ( ع ص ) بویاننده نشوق که دارویی است دربینی کردنی و دربینی کننده آن را. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). آنکه دارو در بینی می نهد. ( ناظم الاطباء ). رجوع به انشاق شود.