معنی کلمه مصقل در لغت نامه دهخدا
خانه مصقل همه جا روی توست
از پس آن دیده تو سوی توست.نظامی.به صورتگری بود رومی به پای
مصقل همی کرد چندین سرای.نظامی.
مصقل. [ م ِ ق َ ] ( ع اِ ) ابزاری که بدان جلا می دهند و صیقل می زنند و زنگ چیزی را می زدایند، و بزداغ نیز گویند. سو. ( ناظم الاطباء ). سوهان. مهره. ج ، مصاقل. ( یادداشت مؤلف ) : آئینه زنگ آلود دلها به مصقل هدایت جلا داد [حضرت محمد ( ص ) ]. ( ترجمه تاریخ یمینی ). در مجالس متعدد به مصقل مواعظ و نصایح زنگ کربت و ملال از مرآت ضمیر منیر می زدودند. ( ظفرنامه یزدی ج 2 ص 364 ). || قطعه فلزی که قصابان بدان کارد تیز کنند.
مصقل. [ م ِ ق َ ] ( ع ص ) مصقع. خطیب بلیغ. مقلوب مصلق است. ( ناظم الاطباء ). خطیب بلیغ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). و رجوع به مصلق و مصقع شود.