معنی کلمه لرزلرزان در لغت نامه دهخدا
گرفتار و دل زو شده ناامید
روان لرزلرزان به کردار بید.فردوسی.تنش لرزلرزان به کردار بید
دل از جان شیرین شده ناامید.فردوسی.به پاسخ سخن لرزلرزان شنید
زروان گنهکاری آمد پدید.فردوسی.بپوشید پس جوشن و برنشست
میان یلی لرزلرزان ببست.فردوسی.رخش زرد گشته هم از بیم شاه
تنش لرزلرزان و دل پرگناه.فردوسی.سیاوش به پرده درآمد به درد
تنش لرز لرزان و رخساره زرد.فردوسی.کمان را به زه کرد پس اشکبوس
تنی لرزلرزان و رخ سندروس.فردوسی.همی لرزلرزان شده دشت و کوه
زمین شد ز نعل ستوران ستوه.فردوسی.