قرجی

معنی کلمه قرجی در لغت نامه دهخدا

قرجی. [ ق َ ] ( ص نسبی ) نسبت است به قرج. ( انساب سمعانی ). رجوع به قرج شود.
قرجی. [ ق ُ ] ( اِخ ) نسبت است به قرج. ( انساب سمعانی ). رجوع به قُرج شود.
قرجی. [ ق ُ ]( اِخ ) ایوب بن عروة. از محدثان است. عبدالرحمان بن ابوحاتم گوید: وی از مردم کوفه است که به ری مهاجرت کرد و در برخی از روستاهای آن سکونت گزید. او از ابومالک حسینی و ابوبکربن عیاش و حفص بن غیاث و عبدالسلام بن حرب و مطلب بن زیاد و مصعب بن سلام و عبداﷲبن خراس روایت کند. عبدالرحمان گوید: پدرم و ابوزرعه از او روایت نوشته اند و حدیث روایت کرده اند. ( انساب سمعانی ).
قرجی. [ ق ُ ] ( اِخ ) مغیرةبن یحیی بن مغیرة سکری رازی. از محدثان است. ( انساب سمعانی ).

جملاتی از کاربرد کلمه قرجی

چرخ اگر قرجی خاص تو نگشت از چه سبب گه ز خورشید کند تیغ و گه از ماه مجن