معنی کلمه قبع در لغت نامه دهخدا
قبع. [ ق َ ] ( ع مص ) قِباع. بینی فشاندن خوک. || تاسه افتادن ، گویند: قبع الرجل قبعاً؛ تاسه افتاد او را. || قَبَعَ المَزادةَ، دهان توشه دان به درون نوردیده ، خورد آب را. یا گوشه توشه دان به دهان در کرد و نوشید. رجوع به قِباع شود. || پست کردن سر در سجده. ( منتهی الارب ). || ( اِ ) بانگ و فریاد. || بانگ پیل. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
قبع. [ ق ُ ب َ ] ( ع اِ ) خارپشت. || جانورکی است دریائی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).