فگندن

معنی کلمه فگندن در لغت نامه دهخدا

فگندن. [ ف َ / ف ِ گ َ دَ ] ( مص ) افگندن. افکندن. ( فرهنگ فارسی معین ) :
بیاراست گودرز کاخ بلند
همه دیبه خسروانی فگند.فردوسی.رجوع به افگندن و افکندن شود.

جملاتی از کاربرد کلمه فگندن

زدن رای هشیار و کردن نگاه هیونی فگندن به نزدیک شاه
جان در غمت فشاندن مرگ از قفا ندارد تن در بلا فگندن بیم بلا ندارد
بی عوض نیست درین بحر عطاهای کرم زر ماهی ز فگندن در می کم نشود
از برای مال، گشتن کوه صحرا تا به کی؟! در ره دین، پا فگندن بر سر پا تا به کی؟!
بن باره زان پس بکندن گرفت ز دیوار مردم فگندن گرفت
همی برد خواهد به گردش سپهر نباید فگندن بدین خاک مهر
همی شاه مازندران را ز گاه بباید ربودن فگندن به چاه
هیچ کس افتادگان را در نمی آرد ز پا سر فگندن پیش دشمن، رایت جنگ من است
بفرمود او را فگندن به آب بگفتا چنین بینم افراسیاب
خواهم فگندن خویش را پیش قد رعنای او تا بر سر من پا نهد، یا سر نهم بر پای او