فکن

معنی کلمه فکن در لغت نامه دهخدا

فکن. [ ف َ / ف ِ ک َ ] ( نف مرخم ) فکننده. ( یادداشت مؤلف ). صورت مرخم اینگونه صفات فاعلی فقط در ترکیب ها به کار میرود، مانند: دشمن فکن. مردفکن. سایه فکن :
کم مباش از درخت سایه فکن
هرکه سنگت زند گهر بخشش.ابن یمین.
فکن. [ ف َ ] ( ع مص ) ستیهیدن در دروغ و درگذشتن در آن و بازنایستادن. ( منتهی الارب ). لج بازی و درگذشتن در دروغ. ( از اقرب الموارد ).

معنی کلمه فکن در فرهنگ فارسی

ستیهیدن در دروغ و درگذشتن در آن و باز نایستادن . لج بازی و درگذشتن در دروغ .

جملاتی از کاربرد کلمه فکن

هرآنگه که گویم که‌ای نامدار تو بیرون فکن اسب را از حصار
به هر جا که باشی تنومند و شاد سپندی به آتش فکن بامداد
ساقی چو بود ساده در دست بط و باده در آب فکن تقوی بر باد بده پرهیز
سایه ام بر سر فکن یک دم هما آسا ز لطف تا شوند از غایت لطفت رقیبان شرمسار
آفتابی بهنر سایه فکن بر سر او کز هنرمند رسد تربیت اهل هنر
ساقیا دامن تقوی چو شد آلوده مرا در شط باده فکن جام چه خواهد بودن
خویشتن در فکن به زورق دین که از این ره رسی به علّیّین
ای آفتاب کشور و ای ماه خرگهی آخر نظر فکن به عنایت سوی رهی
ز نظم بنده بنائی فکن که کم گردد ز باد و صاعقه ابر و آفتاب نگون
راستی فُلک و فَلک همچو حبابی‌ست بر آب کشتی حلم وی آنجای که لنگر فکن است