جز بر تو نخوانم که ندرد ورقم بخت جز از تو نپرسم که نتابد فلکم گوش
پای فرو رفته بدین خاک در با فلکم دست به فتراک در
«[خیام] در شعرش مدام به این میخوانَد که تو هیچی و پوچی؛ و آنوقت طرف دیگرِ سکهٔ این احساس پوچی، این آرزوی محال نشسته که «گر بر فلکم دست بُدی چون یزدان برداشتمی من این فلک را زمیان… و الخ؛ و حاصل شعرش شک و اعتراض و درماندگی؛ اما همه در مقابل عالم بالا و در مقابل عالم غیب؛ و انگارنهانگار که دنیای پایینی هم هست و قابل عنایت؛ و غم شعر او ناشی از همین درماندگی؛ و همین خود راز ابدیت رباعیات [است].»
کدام شب که نه دست دعاست بر فلکم کدام روز که بر خاک ره جبینم نیست
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان برداشتمی من این فلک را ز میان
گر به اندازهٔ همت طلبم فلکم زیر نگین بایستی
رایض من چون ادب آغاز کرد از گره نُه فلکم باز کرد
پوستینم مکن که از غم و درد فلکم پوست میبپیراید
عمری است که بی قرارتر از فلکم ساکن چو زمین چند توانم بودن
فلکی کرده گردش فلکم زمنی کرده جنبش زمنم
بنگر کلیم چون فلکم زار می کشد کافر مباد کشته جلاد بیوقوف