فرو بست

معنی کلمه فرو بست در لغت نامه دهخدا

فروبست. [ ف ُ ب َ ] ( ن مف مرکب ) مخفف فروبسته :
سوی خانه خود به یک ترکتاز
به چشم فروبستش آورد باز.نظامی.رجوع به فروبسته شود.

معنی کلمه فرو بست در فرهنگ فارسی

مخفف فرو بسته

جملاتی از کاربرد کلمه فرو بست

پسر میگفت کای مادر کجایی چو دست من فرو بست این جدایی
در فرو بست وبزیر دار او گشت درتیمار او بیمار او
دهانش فرو بست با دستمال نماندی بر آن ماه رخ هیچ حال
شبی خوابم اندر بیابان فید فرو بست پای دویدن به قید
مرا یکبارگی گرما فرو بست ز سردی جهان شستم ز جان دست
سوی رزم او رفت با صد هزار فرو بست بر وی ره کارزار
بر دیده ره خواب فرو بست خیالت نی نی غلطم بیتو مرا خواب خیالیست
شد ازگفت پدر چون زر،‌ رخ او فرو بست از خجالت پاسخ او
دم فرو بست و درین محکم ستاد مهر اسرار خدا بر لب نهاد
دست عشقم گشود جایی بار که فرو بست پایم از رفتار