معنی کلمه یک سواره در لغت نامه دهخدا
نیاسود یک تن ز خورد و شکار
هم آن یک سواره هم آن شهریار.فردوسی.به رامش نهادند یک روی روی
هم آن یک سواره هم آن نامجوی.فردوسی.یعقوب [ ابن لیث ] مهتر ایشان را خلعت داد و نیکویی [ کرد و گفت ] هرکه از شما سرهنگ است امیر کنم و هرکه یک سواره است سرهنگ کنم و هرچه پیاده است شما را سوار کنم. ( تاریخ سیستان ). عبدالرحمن بن سمره مهلب بن ابی صفره را به هندوستان فرستاد و سپاهسالاری داد که تا اینجا [ سیستان ] بود یک سواره بود. ( تاریخ سیستان ). || یک اسبه. ( برهان ). جریده. زبده. ( یادداشت مؤلف ). سوارزبده. سوار تنها :
به روز معرکه این پردلی و پرجگری ست
که یک سواره شود پیش لشکر جرار.فرخی.چو ماه با حشمی یک سواره چون خورشید
شکسته صد صف دشمن به یک سوار تو باد.سوزنی.سلطان یک سواره تو آنکه تا ابد
از بهر تو برآید از خاور آفتاب.خاقانی.بیا تا یک سواره برنشینیم
ره مشکوی خسرو برگزینیم.نظامی.شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار
یک سواره برون شدی به شکار.نظامی.حقیقت شد ورا کآن یک سواره
که می کرد اندر او چندان نظاره.نظامی.خسرو یک سواره را بر رخ نطع نیلگون
لعل تو طرح می نهد روی تو مات می کند.عطار.ناگاه اسبان ایشان را براند و لشکریان را فروگرفت ساربان یک سواره با خاتون خود بگریخت. ( جامعالتواریخ چ بلوشه ص 444 ). از آواز نفیر و سورنا بیدار شد و یک سواره مجال فرار یافت. ( حبیب السیر ج 3 ص 260 ).
پیاده وار مکرر سپهر سرکش را
فکنده در جلو خویش یک سواره دل.صائب ( از آنندراج ). || کنایه از آفتاب عالمتاب باشد. ( برهان ) ( از آنندراج ). آفتاب. ( ناظم الاطباء ).
- سلطان یک سواره گردون ؛ یک سواره چرخ. کنایه از خورشید است. ( یادداشت مؤلف ) :
با هر پیاده پای دواسبه فلک دوان
سلطان یک سواره گردون مسخرش.خاقانی.سلطان یک سواره گردون به جنگ دی