یک پوست

معنی کلمه یک پوست در لغت نامه دهخدا

یک پوست. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب ) یک لاقبا. ( یادداشت مؤلف ) :
کسوه بر کسوه شود همچو پیاز
پیش تو مادح یک پوست چو سیر.سوزنی.

معنی کلمه یک پوست در فرهنگ فارسی

یک لا قبا

جملاتی از کاربرد کلمه یک پوست

زین گله که جان فدای آنم یک پوست بکش در استخوانم
کسی شکر چون گوید آن دوست را که داد اینقدر مغز یک پوست را
بودیم به هم دو مغز و یک پوست پوشیده ز چشم دشمن و دوست
چون با دل تو نیست … در یک پوست در چشم تو یکرنگ بود دشمن و دوست
همانطور که گفته شد، حفظ سلامت موهای موجود شما می تواند به طور غیرمستقیم از یک محیط سالم پوست سر حمایت کند، که برای رشد بهینه مو ضروری است. یک پوست سر که به خوبی تغذیه شده باشد به طور بالقوه می تواند شکستگی مو را به حداقل برساند و محیطی مطلوب برای رشد مو ایجاد کند.
عصمت آنست که با دوست به یک پوست شوی نه که چون باد هوسناک ز گل بگریزی
به سان گل دو صد برگ است و یک پوست که تا کی برکند زیشان فلک پوست
به یک نیام به سان دو مغز در یک پوست ترا ظفر به کمر جا گرفته با شمشیر
کوه بر کوه شود همچو پیاز از برت مادح یک پوست چو سیر
با توجه به عدم حفظ بافت نرم در فرایند فسیل شدن، تخمین جرم دایناسورها بسیار تقریبی تر از تخمین طول آن‌ها است. در روش‌های نوین، تخمین جرم بیشتر با تکنیک اسکن لیزری اسکلت انجام می‌شود که یک پوست «مجازی» را روی یک اسکلت شناخته شده یا حدسی قرار می‌دهد، اما محدودیت‌های ذاتی تخمین جرم همچنان باقی می‌ماند.
بیا عارف دوباره دوست گردیم دو مغز اندر دل یک پوست گردیم
خردمند مرد ار ترا دوست گشت چنان دان که با تو ز یک پوست گشت