یک قبا.[ ی َ / ی ِ ق َ ] ( ص مرکب ) یک لاقبا. درویش. فقیر. ( یادداشت مؤلف ). که فقط یک قبا بر تن دارد : به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم که حمله بر من درویش یک قبا آورد.حافظ.و رجوع به یک لاقباشود.
معنی کلمه یک قبا در فرهنگ فارسی
یک لا قبا درویش
جملاتی از کاربرد کلمه یک قبا
سرو همچون سایه در دنبال من افتاده است با وجود آن که در بر یک قبا باشد مرا
بسا بهار و خزان را که پشت سر بیند چو سرو هر که درین باغ یک قبا گردد
هوای عالم آزادگی کم مختلف گردد از آن چون سرو من در چار موسم یک قبا دارم
چو شانه نوبت چاکم بسینه افتادست بدست شوق همین چاک یک قبا چکند
درین چمن سرسبز آن برهنه پا دارد که چار موسم چون سرو یک قبا دارد
به خاکبوس حریمش برهنه می آیند کسی که چون حرم کعبه یک قبا گردد
دوش آن جانان ما افتان و خیزان یک قبا مست آمد با یکی جامی پر از صرف صفا
جان با جانان بهم در یک قبا چون تواند گشت یک دم زو جدا
خون در تلاشِ جامهٔ الوان نمیخورم سالی بس است کعبهصفت یک قبا مرا