یک جان

معنی کلمه یک جان در لغت نامه دهخدا

یک جان. [ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب ) یکدل. ( از آنندراج ). دوست. ( ناظم الاطباء ). صمیمی. متحد.
- یک جان شدن ؛ متحد و متفق شدن. صمیمی شدن. یکی شدن :
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند.مولوی.

معنی کلمه یک جان در فرهنگ فارسی

یکدل دوست

جملاتی از کاربرد کلمه یک جان

گردد ار زار و زبون یک جان پاک به که گردد قریهٔ تن ها هلاک
یک دل به سر کوی تو آباد نیابند یک جان زخم زلف تو ازاد نیابند
بازیکن به ازای هر ۱۰٬۰۰۰، ۱۲٬۰۰۰، ۱۵٬۰۰۰ و ۲۰٬۰۰۰ امتیاز یک جان اضافی دریافت می‌کند.
اهداف اصلی و ماموریت‌های این بازی توسط ترمینال‌های کامپیوتری موجود در محیط به گیمر داده می‌شود. این ماموریت‌ها اکثراً شامل آزاد نمودن انسان‌های دربند از اسارت بیگانه‌ها، مسدود نمودن درها و راه‌های ورودی، از بین بردن تخم بیگانگان و تعمیر نقص‌های فنی موجود در تأسیسات ساختمانی می‌باشند. هر مرحله دارای یک محدودیت زمانی می‌باشد که با اتمام آن، گیمر یک جان خود را از دست می‌دهد. در نهایت الن ریپلی باید با ملکه بیگانه‌ها برخورد و آن را شکست دهد.
یک بوسه از لب تو به یک جان توان خرید گر عشق را ز حسن تو بازار نشکند
گرش هر روز صد جان می‌رسیدست صد و یک جان به جانان می‌سپردست
زیر تیغ او که یک جان را دهد صد جان عوض نقد جان خویش را صائب نیفشاندن نداشت
چه می‌گویم که از یک جان چه خیزد که خواهد تا هزاران برفشاند
به این یک جان که دارد در بدن چون رفیق از خجلت قاتل برآید
تمام عمر خواهم بود یک جان در دو تن با تو
چون جان جان وی آمد از وی گزیر نیست من در جهان ندیدم یک جان عدوی دوست
هم رنج تن و هم اندهٔ یار یک جان بدو زخم گه گرفتار
از غمزه روانه کن خدنگی یک جان مرا هزار جان کن