جملاتی از کاربرد کلمه کینه جو
بگرم مهری گردون مباش غره از آن که بیگناه ترا کینه جو شود ناگاه
بر سر ما کوبد از بس پتک ظلم آن کینه جو معتقد خلقی که ما پولاد سندان گشته ایم
دشمنان کینه جو را می نماید سینه صاف از غبار کینه صائب سینه را پرداختن
بگرم مهری دوران مباش غره ازانک که بیگناه ترا کینه جو شود ایدل
یکی بر گمارد که در بسترت ببرد سر از کینه جو پیکرت
داغم ز بخت آینه، کان شوخ کینه جو از روی مهر، بر سر زانوی خود گرفت
چند ای دل بیهوده گو مهربتان کینه جو برکن نهال آرزو چون بهره نبود از برش
فارغ از فکر مکافاتم که خصم کینه جو زنده زیر خاک باشد از غبار کین من
پسین گاه کان لشگر کینه جو نهادند زی خیمه ی خویش رو
مباش از چرب نرمیهای خصم کینه جو ایمن که خنجر چین همواری زجوهر بر جبین دارد