معنی کلمه پای بست در لغت نامه دهخدا
گشاده ره پیل تا در شکست
از ایشان نگردد سپه پای بست.اسدی.هر که او پای بست روی تو شد
پشت دست از نهیب برخاید.خاقانی.کجا باز داند چو شد پای بست
که خواهد زبردست سلطان نشست.امیرخسرو.دل پای بست زلف تو شد عقل ازو مجوی
عاقل نمیگذارد بر دم مار پای.( از خزان و بهار کاشف شیرازی ).قنّاد را گمان که دلم پای بست اوست
غافل ازآنکه رشته پشمک بدست اوست.میرزا اشتها. || ایستاده و منتظر. ( برهان ). || ( اِ مرکب ) بُن. بُنلاد. پی. اساس. بنیان :
خانه از پای بست ویران است
خواجه در بند نقش ایوانست.سعدی.اوّل اندیشه و آنگهی گفتار
پای بست آمده ست ، پس دیوار.سعدی.سرائی کنم پای بست از رخام
درختان سقفش همه عود خام.سعدی.|| ( ص مرکب ) بیکار. ( برهان ).