پای بست

معنی کلمه پای بست در لغت نامه دهخدا

پای بست. [ ب َ ] ( ن مف مرکب ) گرفتار. پای بسته. مقید. اسیر محبت. ( برهان ) : بعد از اعلام احوال آن جماعت که پای بست دام فعل خویش گشته بودند. ( جهانگشای جوینی ).
گشاده ره پیل تا در شکست
از ایشان نگردد سپه پای بست.اسدی.هر که او پای بست روی تو شد
پشت دست از نهیب برخاید.خاقانی.کجا باز داند چو شد پای بست
که خواهد زبردست سلطان نشست.امیرخسرو.دل پای بست زلف تو شد عقل ازو مجوی
عاقل نمیگذارد بر دم مار پای.( از خزان و بهار کاشف شیرازی ).قنّاد را گمان که دلم پای بست اوست
غافل ازآنکه رشته پشمک بدست اوست.میرزا اشتها. || ایستاده و منتظر. ( برهان ). || ( اِ مرکب ) بُن. بُنلاد. پی. اساس. بنیان :
خانه از پای بست ویران است
خواجه در بند نقش ایوانست.سعدی.اوّل اندیشه و آنگهی گفتار
پای بست آمده ست ، پس دیوار.سعدی.سرائی کنم پای بست از رخام
درختان سقفش همه عود خام.سعدی.|| ( ص مرکب ) بیکار. ( برهان ).

معنی کلمه پای بست در فرهنگ عمید

= پابست: اول اندیشه وآنگهی گفتار / پای بست آمده ست و پس دیوار (سعدی: ۵۶ )، خواجه در بند نقش ایوان است / خانه از پای بست ویران است (سعدی: ۱۵۰ ).

معنی کلمه پای بست در فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱- گرفتار اسیر مقید . ۲- دلباخته.۳- ایستاده و منتظر. ۴- بیکار. ۵- ( اسم ) بنیاد عمارت پابست بن پی بنیان لاد اساس : ( خانه از پای بست ویرانست خواجه در بند نقش ایوانست . ) ( سعدی ) یا پای بست بودن . ۱- گرفتار بودن مقید بودن . ۲- دلباخته بودن .

جملاتی از کاربرد کلمه پای بست

ما را چو باز طایر دل پای بست تست مانند بهله، زندگی ما بدست تست
دام فرو گستر و شو پای بست صید هما هست و زغن نیز هست
سرفرازیها کنم چون پای بست او شوم از همه بالاترم، گر زیردست او شوم
کند گنجهائی در او پای بست نباشد کسی را بدان گنج دست
یا پای بست آن لب و دندان نوشخند یا پاسبان مخزن یاقوت و گوهری
ای دل، سری ز عالم آزادگی برآر یعنی بقید عشق کسی پای بست باش
چو پای بست ولای ابوتراب شدم به دوزخ ابدی ایمن و از عذاب شدم
عذر من دانید کاینجا پای بست مادرم هدیهٔ جانم روان دارید بر دست صبا
از پی باز آمدنش پای بست موکبیان‌ِ سخن ابلق به‌دست
جان سوخته پای بست آمد بی تو وز دست شده به دست آمد بی تو