معنی کلمه هبا در لغت نامه دهخدا
مجره چون ضیا که اندر اوفتد
به روزن و نجوم او هبای او.منوچهری.از حجت میگوی سخنهای به حجت
زیرا که ضیائی تو و اینها چو هبااند.ناصرخسرو.می کش مکش آسیب زمین و ستم چرخ
بی چرخ و زمین رقص کن انگار هبایی.خاقانی.اسب بچار صولجان گوی زمین کند هبا
طاق فلک بیا گند هم به هبای معرکه.خاقانی. || ( ص ) حقیر. ذلیل. خوار. ناچیز. ( ناظم الاطباء ) :
همه بیشی او بجمله کمیست
همه وعده او سراسر هباست.ناصرخسرو.بهینه چیز که آن کیمیای دولت تست
ز همنشینی صهبا هبا شده ست هبا.خاقانی. || تباه و ضایع. ( ارمغان آصفی ) :
بی سکه قبول تو نقد امل دغل
بی خاتم رضای تو سعی عمل هبا.سعدی.- رنج هبا ؛ کسی که رنج و زحمتش بر باد رفته باشد. آن کس که سعی بیهوده و بی نتیجه برد :
پس بگوئید ز من با پدر و مادر من
که چه دلسوخته و رنج هباییدهمه.خاقانی.