معنی کلمه پاک تن در لغت نامه دهخدا
چنان پاک تن بود و روشن روان
که بودی بر او آشکارا نهان.دقیقی.چو نستور گردنکش پاک تن
چو نوش آذر آن پهلو رزم زن.دقیقی.که او هست رویین تن و رزم زن
فرایزدی دارد آن پاک تن.فردوسی.زن پاکتن را به آلودگی
برد نام و یازد به بیهودگی.فردوسی.یکی مجلس آراست [ کیخسرو ]با پیلتن
رد و موبد و خسرو پاک تن
فراوان سخن راند از افراسیاب
ز درددل خویش وز رنج باب.فردوسی.ز من پاک تن دختر من بخواه
بدارش به آرام در پیشگاه.فردوسی.چنین گفت کین پاکتن چهرزاد
ز گیتی فراوان نبوده ست شاد.فردوسی.تو تا زادی از مادر پاکتن
سپر کرده پیشم تن خویشتن.فردوسی.همی گفت اگر نوذر پاک تن
نکشتی پی و بیخ من بر چمن.فردوسی.سخن گوی و روشندل و پاک تن
سزای ستودن بهر انجمن.فردوسی. || نیکواندام. نیک اندام. نیکچهر :
جوانی برآراست [ ابلیس ] از خویشتن
سخنگوی و بینادل و پاک تن.فردوسی.