معنی کلمه ناشکیب در لغت نامه دهخدا
همه شب به خواب اندر آسیب و شیب
ز پیکارشان دل شده ناشکیب.فردوسی.کجات اسپ شبدیز زرین رکیب
که زیر تو اندر بدی ناشکیب.فردوسی.برون کرد یک پای خویش از رکیب
شد آن مرد بیداردل ناشکیب.فردوسی.ای دل ناشکیب مژده بیار
کآمد آن شمسه بتان تتار.فرخی.اگرچه ناشکیبی ای پریزاد
نشاید خویشتن کشتن به بیداد.نظامی.ولیکن گرچه بینی ناشکیبش
نبینم گوش داری بر فریبش.نظامی.خرد با روی خوبان ناشکیب است
شراب چینیان مانی فریب است.نظامی.تو شبی در انتظاری ننشسته ای چه دانی
که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت.سعدی.چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب
چون کنم کز جان گزیراست و ز جانان ناگزیر.سعدی.بس که بود ازغم او ناشکیب
غنچه گل گشته دل عندلیب.میرزا طاهر وحید ( از آنندراج ).- ناشکیب بودن از کسی یا چیزی ؛ تاب دوری او را نداشتن. از او ناگزیر بودن. جدائی او را تحمل نکردن. از هجرش بی قرار وآرام بودن :
همی داند که از تو ناشکیبم
ولیک از بیم دشمن در نهیبم.فخرالدین گرگانی.جوانمرد بود از پدر ناشکیب
چو بیمار نالنده از بوی سیب.نظامی.حرص تو از فتنه بود ناشکیب
بگذر ازین ابله زیرک فریب.نظامی.ز شیرینی بزرگان ناشکیبند
به شکر طفل و طوطی را فریبند.نظامی. || عاشق. عاشق بی قرار. دلداده. رجوع به ناشکیبا شود :
در مزاج ناشکیبان گر فزاینده غم است
در مزاج مردم آزاده جز غمکاه نیست.ادیب پیشاوری.گلت را عندلیبان صدهزارند
رخت را ناشکیبان بی شمارند.وصال.- ناشکیب شدن از کسی یا چیزی ؛ تاب دوری او نداشتن. دوری او را تحمل نکردن. از هجرش بی قرار و مضطرب و بی تاب شدن.از دیدنش ناگزیر و بی قرار بودن :
چنان شد بر اورنگ خوبی و زیب
که شد هرکس از دیدنش ناشکیب.اسدی.