معنی کلمه نگریدن در لغت نامه دهخدا
به چشمت اندر بالار ننگری تو به روز
به شب به چشم کسان اندرون ببینی خار.رودکی.سرخی خفچه نگر از سرخ بید
معصفرگون پوشش و او خود سپید.رودکی.گرازید بهرام چون بنگرید
یکی کاخ پرمایه آمد پدید.فردوسی.من در آن حال ز خواب خوش بیدار شدم
بنگریدم بت من داشت سر اندر خرگاه.فرخی.نافه مشک است هرچ آن بنگری در بوستان
دانه دُرّ است هرچ آن بنگری در جویبار.منوچهری.البته سوی آلتونتاش چیزی نباید نبشت تا نگریم که پس از این چه رود. ( تاریخ بیهقی ص 326 ). آنچه بر این مرد ناصح بود بکرد تا نگریم چه رود. ( تاریخ بیهقی ص 629 ).
من چو طوطی و جهان در پیش من چون آینه است
لاجرم معذورم ار جز خویشتن می ننگرم.خاقانی.ماه نو را چه نقص اگر گبران
ماه نو بنگرند و خَه ْ نکنند.خاقانی.گرچه از احولی که چشم مراست
غم یک روزه را دو می نگرم.خاقانی.مردم پرورده به جان پرورند
گر هنری در طرفی بنگرند.نظامی.کم خور و بسیاری راحت نگر
بیش خور و بیش جراحت نگر.نظامی. || ملاحظه کردن. ( ناظم الاطباء ). مشاهده کردن. تماشا کردن :
روزی شدم به رز به نظاره دو چشم من
خیره شد از عجایب الوان که بنگرید.بشار.زن شیردل چون سپه بنگرید
به روز چهارم به ایشان رسید.فردوسی.همی خواست تا گنج ها بنگرد
زر و گوهرو جامه ها بشمرد.فردوسی.گرازه چو گرد سپه را بدید
بیامد سپه را همه بنگرید.فردوسی.نگرید آبی و آن رنگ رخ آبی
گشته از گردش این چنبر دولابی ،
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی...منوچهری.نگرید آن رز و آن پایک رزداران
درهم افکنده چون ماران بر ماران.منوچهری.ملک دستهاشان همه بنگرید
نشان بریدن سراسر بدید.شمسی ( یوسف و زلیخا ).سقف آن همه از طبق آهنین بکرد افروخته همچون آینه و از شعاع دشوار شایستی نگریدن. ( مجمل التواریخ ). و هر خانه روزنی ساخته روشنائی و نگریدن را. ( مجمل التواریخ ).