گاه و بیگاه

معنی کلمه گاه و بیگاه در لغت نامه دهخدا

گاه و بیگاه. [ هَُ ] ( ق مرکب ) وقت و بیوقت. گاه و بیگه. پیوسته. دایم. همواره :
جز راست مگوی گاه و بیگاه
تا حاجت نایدت به سوکند.ناصرخسرو.براینسان بود یک هفته شهنشاه
بشادی و برامش گاه و بیگاه.( ویس و رامین ).من ز خدمت دمی نیاسودم
گاه و بیگاه در سفر بودم.سعدی ( گلستان ).حافظ چه نالی گر وصل خواهی
خون بایدت خورد در گاه و بیگاه.حافظ.|| هیچ. اصلاً ( در جمله منفی ). گاه و بیگه. رجوع به گاه شود.

جملاتی از کاربرد کلمه گاه و بیگاه

ور بدان قصد که قربان کندم ترک فلک گاه و بیگاه میان بسته بترکش دارد
داستان یک باغ بزرگ موروثی است که مراسم‌های مختلفی چون عزا و عروسی در آن برگزار می‌شود و مراسمهای مختلف و گاه و بیگاه متضاد، ماجراهای کمیک و جالبی را به وجود می‌آورد.
فریبم خاطر خود گاه و بیگاه که باشد در دل سنگ توام راه
بیکسو می نهادی گاه و بیگاه قدم از شاهراه خدمت شاه
جز راست مگوی گاه و بیگاه تا حاجت نایدت به سوگند
ز خاصان پنج با او گاه و بیگاه ندیده هیچگه بیرون درگاه
خرد هر چند پوید گاه و بیگاه نیابد جای جز بیرون درگاه
مرا زیباست ناله گاه و بیگاه که یارم نیست از درد من آگاه
من ز خدمت دمی نیاسودم گاه و بیگاه در سفر بودم
نفس امّاره را ندانی چیست گاه و بیگاه همنشین تو کیست
بلکه تا بودی تو همراه تو بود هم رفیق گاه و بیگاه تو بود