کافرکیش. [ ف ِ /ف َ ] ( ص مرکب ) بی دین و آنکه ملت او خلاف شرع باشد. ( آنندراج ). کسی که بی دین باشد. ( ناظم الاطباء ). کسی که به مذهب کفار باشد. ( شعوری ج 2 ص 242 ) : آمد به نماز آن صنم کافرکیش ببرید نماز مؤمنان درویش.سعدی.در تو آن مردی نمی بینم که کافر بشکنی بشکن ار مردی هوای نفس کافرکیش را.سعدی.چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم که دل بدست کمان ابروئیست کافرکیش.حافظ.بر جبین نقش کن از خون دل من خالی تا بدانند که قربان تو کافرکیشم.حافظ.
معنی کلمه کافرکیش در فرهنگ عمید
کسی که آیین کافران دارد، بی دین.
معنی کلمه کافرکیش در فرهنگ فارسی
( صفت ) آنکه دین کافران دارد آنکه بر آیین اسلام نباشد : [ آمد بنماز آن صنم کافر کیش ببرید نماز مومنان و درویش ] . ( سعدی )
جملاتی از کاربرد کلمه کافرکیش
کشم به کوی تو ناگه رقیب کافرکیش من این غزا ز برای خدا بخواهم کرد
هرچه گفت آن صنم کافرکیش زال کرد آن همه در گردن خویش
سرانجام با جانی خسته و دلی شکسته، لبی خشک و چشمی تر، راست چون مژگان کافرکیش دوست، و بخت وارون تخت خویش برگشتم. پاک یزدان این پیوند پاک دیده و پیمان پاکیزه دامان را به دست خواری و شست بیزاری گسسته نخواهد و نخجیر دل را که زنجیر ها شکسته و آن زلف مردم شکارش به موئی بسته، جاودان رسته نماند، که بستگان کمند تو رستگارانند.
فغان از چشم مست تو که پیوست موافق سوز و کافرکیش باشد
برکس ای قاضی به خون من منه بهتان ازآنک قاتل من در جهان جز عشق کافرکیش نیست
بر نفس کافرکیش من طعن مسلمانی مزن زیرا که میر انجمن باید که مهمان پرورد
به تیغ غمزه خواهد ریخت خون صد مسلمان را چنین کان ترک کافرکیش را بی باک می بینم
کیر کافرکیش یک شب اختیار از من ربود خورده بودم کاش آن شب حَبِّ کافور ای وزیر
لیک اگر نشناختی تو خویش را بنده گشتی نفس کافرکیش را
زلف کافرکیش تو آیین ایمان بر گرفت عقل را صف بر شکست و عالم جان بر گرفت