پراندیشه

معنی کلمه پراندیشه در لغت نامه دهخدا

پراندیشه. [ پ ُ اَ ش َ / ش ِ ] ( ص مرکب )اندیشناک. با فکرهای گوناگون. اندوهناک. اندوهگین. اندوهگن. غمگین. غمگن. ترسان. بیمناک. پربیم. و این کلمه با مصادر شدن و گشتن و کردن صرف شود ( پر اندیشه شدن. پر اندیشه گشتن. پر اندیشه کردن ) :
از آن کار مغزش پراندیشه گشت
بسوی شبستان خاتون گذشت فردوسی.دل شاه ایران پراندیشه شد
روانش ز اندیشه چون بیشه شد.فردوسی.ز شاهی پراندیشه شد یزدگرد
ز هر کشوری موبدان کرد گرد.فردوسی.پراندیشه شد مایه ور جان شاه
از آن ایزدی کار و آن دستگاه.فردوسی.براهام از آن پس پراندیشه شد
وز اندیشه جانش یکی بیشه شد.فردوسی.چو بشنید شاه این پراندیشه شد
جهان پیش او چون یکی بیشه شد.فردوسی.ستاره شمر پیش دوشهریار
پراندیشه و زیجها در کنار
همی بازجستند راز سپهر
بصلاّب تا برکه گردد بمهر.فردوسی.در و دشت یکسر همه بیشه بود
دل شاه ایران پراندیشه بود.فردوسی.ز داننده چون شاه پاسخ نیافت
پراندیشه دل سوی چاره شتافت.فردوسی.کس آنرا گزارش ندانست کرد
پراندیشه شان شد دل و روی زرد.فردوسی.پراندیشه بُد آن شب از کرم شاه
چو بنشست خورشید بر جای ماه.فردوسی.پراندیشه شد جان شاپور شاه
که فردا کنیزک چه سازد براه.فردوسی.جفاپیشه گشت آن دل نیکخو
پراندیشه شد رزم کرد آرزو.فردوسی.پراندیشه از تخت برپای جست
بپرسیدش از جای و ببسود دست.فردوسی.به لشکرگه خویش بنهاد روی
پراندیشه جان و سرش کینه جوی.فردوسی.که ایشان ز راه دراز آمدند
پراندیشه و رزم ساز آمدند.فردوسی.وز آن آبخور شد بجای نبرد
پراندیشه بودش دل و روی زرد.فردوسی.چو بشنید خاقان پراندیشه گشت
ورا در دل اندیشه چون بیشه گشت.فردوسی.چواین نامه آرند نزدیک تو
پراندیشه کن رای باریک تو.فردوسی.چو سودابه روی سیاوش بدید
پراندیشه گشت و دلش بردمید.فردوسی.پراندیشه شد شهریار جهان [ کیخسرو ]

معنی کلمه پراندیشه در فرهنگ عمید

۱. دارای اندیشۀ بسیار، اندیشناک، بافکر، فکور.
۲. اندوهناک، غمگین.
۳. محتاط.
پراننده (صفت فاعلی )
۱. پروازدهنده.
۲. پرتاب کننده.

جملاتی از کاربرد کلمه پراندیشه

کس آن را گزارش ندانست کرد پراندیشه شدشان دل و روی زرد
زلشکر برفتند نزدیک اوی پراندیشه بد جان تاریک اوی
به لشکر گه خویش بنهاد روی پراندیشه جان و سرش کینه جوی
ازان بوی شد شاه ایران دژم پراندیشه جان ابروان پر ز خم
به هامون کشیدند هر دو سوار پراندیشه تا چون بسیچند کار
ز شاهی پراندیشه شد یزدگرد ز هر کشوری موبدان کرد گرد
هوا گفتی از نیزه چون بیشه گشت خور از گرد اسپان پراندیشه گشت
چو بشنید رستم ز بهمن سخن پراندیشه شد مغز مرد کهن
ببیندش و برگردد از پیش اوی پراندیشه بد زان سخن نامجوی
که زنده شد از تو گو پیلتن وگرنه پراندیشه بود از کفن