معنی کلمه پراندیشه در لغت نامه دهخدا
از آن کار مغزش پراندیشه گشت
بسوی شبستان خاتون گذشت فردوسی.دل شاه ایران پراندیشه شد
روانش ز اندیشه چون بیشه شد.فردوسی.ز شاهی پراندیشه شد یزدگرد
ز هر کشوری موبدان کرد گرد.فردوسی.پراندیشه شد مایه ور جان شاه
از آن ایزدی کار و آن دستگاه.فردوسی.براهام از آن پس پراندیشه شد
وز اندیشه جانش یکی بیشه شد.فردوسی.چو بشنید شاه این پراندیشه شد
جهان پیش او چون یکی بیشه شد.فردوسی.ستاره شمر پیش دوشهریار
پراندیشه و زیجها در کنار
همی بازجستند راز سپهر
بصلاّب تا برکه گردد بمهر.فردوسی.در و دشت یکسر همه بیشه بود
دل شاه ایران پراندیشه بود.فردوسی.ز داننده چون شاه پاسخ نیافت
پراندیشه دل سوی چاره شتافت.فردوسی.کس آنرا گزارش ندانست کرد
پراندیشه شان شد دل و روی زرد.فردوسی.پراندیشه بُد آن شب از کرم شاه
چو بنشست خورشید بر جای ماه.فردوسی.پراندیشه شد جان شاپور شاه
که فردا کنیزک چه سازد براه.فردوسی.جفاپیشه گشت آن دل نیکخو
پراندیشه شد رزم کرد آرزو.فردوسی.پراندیشه از تخت برپای جست
بپرسیدش از جای و ببسود دست.فردوسی.به لشکرگه خویش بنهاد روی
پراندیشه جان و سرش کینه جوی.فردوسی.که ایشان ز راه دراز آمدند
پراندیشه و رزم ساز آمدند.فردوسی.وز آن آبخور شد بجای نبرد
پراندیشه بودش دل و روی زرد.فردوسی.چو بشنید خاقان پراندیشه گشت
ورا در دل اندیشه چون بیشه گشت.فردوسی.چواین نامه آرند نزدیک تو
پراندیشه کن رای باریک تو.فردوسی.چو سودابه روی سیاوش بدید
پراندیشه گشت و دلش بردمید.فردوسی.پراندیشه شد شهریار جهان [ کیخسرو ]