وجاه. [ وَ / وِ / وُ ] ( ع ق ) روباروی. رویاروی. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ): قعدت وجاهک ( مثلثة )؛ یعنی نشستم رویاروی تو، همچنین است قعدت تجاهک. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). وجاه. [ وِ ]( ع ص ، اِ ) اندازه. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). زهاء. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ): هذا وجاه الف ؛ این مقدار هزارست. || ج ِ وجیهه. || ج ِ وجیه. ( ناظم الاطباء ). رجوع به وجیه و وجیهه شود.
معنی کلمه وجاه در فرهنگ فارسی
چاه خشک و بی خیر
جملاتی از کاربرد کلمه وجاه
فراز عیش و شیب وجاه با تست بهشت و دوزخت هم راه با تست
گر فریدون به فر وجاه شوی باید آخر به دخمه گاه شوی
اگر صاحب علم وفضل است وجاه سزد حرمت ار داری از اونگاه
نقلست که ابن عطا را به زندقه محسوب کردند علی بن عیسی که وزیر خلیفه بود او را بخواند و در سخن با او جفا کرد و ابن عطا با او سخن درشت گفت: وزیر در خشم شد فرمود تا موزه از پایش بشکند و بر سرش میزدند تا بمرد و او در آن میان میگفت: قطع الله یدیک و رجلیک دست و پایت بریده گرداناد خدای تعالی خلیفه بعد از مدتی خشم رو بروی کرد فرمود تا دست و پای او ببریدند بعضی از مشایخ بدین جهت ابن عطا را بارندادند یعنی چرا بر کسی که توانی که بدعاء تو بصلاح آید دعاء بدکرد بایستی که دعاء نیک کردی اما عذر چنین گفتهاند که تواند بود که از آن دعاء بدکرد که او ظالم بود برای نصیب مسلمانان دیگر و گفتهاند که او از اهل فراست بود میدید که با او چه خواهند کرد موافقت قضا کرد تا حق بر زبان او براند و او در میان نه و مرا چنان مینماید که ابن عطا او را نیک خواست نه بدتا او درجه شهادت یابد و درجه خواری کشیدن در دنیا و از منصب و مال وجاه و بزرگی افتادن و این وجهی نیکو است چون چنین دانی ابن عطا او رانیک خواسته بود که عقوبت این جهان درجنب آن عالم سهل است والله اعلم.
و بحقیقت بدانک مال وجاه دنیا بمثابت مس است اکسیر را چون کسی را علم اکسیر حاصل باشد هر چند مس بیش یابد زر بیش حاصل تواند کرد. و علم اکسیر آن است که از مس سیاهی و کدورت و خفت و بیثباتی بیرون برند و سرخی و صفا و ثقل و ثبات در وی پدید آورند چون بدین صفت گشت زر خالص باشد یکی هفتصد یا بیشتر شده.
شاهنشهی که هستی عالم ز هست اوست واین قدر وجاه مرتبه پست پست اوست
آفرین بر رتبه وجاه وجلال احمدی کو گه رزم این چنین شاهی سپهسالار داشت
هرکه را بی عشق علمی راه داد علم او را حب مال وجاه داد
مال بود مار وجاه چاه از آنرو مال نخواهم هوای جاه ندارم
ز صدر و قهر تو جزوی سپهر رفعت وجاه ز عنف و لطف تو رمزی جهان آتش و آب