معنی کلمه همسال در لغت نامه دهخدا
کنون صد پسر گیر همسال او
به بالا و چهر و بر و یال او.فردوسی.سیاوش مرا بود همسال و دوست
روانم پر ازدرد و اندوه اوست.فردوسی.به بازی به کوی اند همسال من
به خاک اندر آمد چنین یال من.فردوسی.همسال آدم آهنش در حله آدم تنش
آن نقطه بر پیراهنش چون شیرحوا ریخته.خاقانی.بخشود بر آن غریب همسال
همسال تهی نه ، بلکه هم حال.نظامی.شد نفس آن دو سه همسال او
تنگ تر از حادثه حال او.نظامی.غمی کآن با دل نالان شود جفت
به همسالان و هم حالان توان گفت.نظامی.داغ فرزند و هجر همسالان
همه دیدی نمیشوی نالان ؟اوحدی.