هم بس
جملاتی از کاربرد کلمه هم بس
بی سرو پا قطره ایم اما خروشی می کنیم اینقدر هم بس که بر دریا گشود آغوش ما
همچو زخم آب، زخم سنگ می جوشد به هم بس که از لطف بهاران شد ملایم کوهسار
کوتاه کنم قصه که بس مشکل بود آرندهٔ نامه هم بس مستعجل بود
غرض اینکه در خانه گر کس بود ز گوینده یک حرف هم بس بود
اینقدر هم بس که رنگ سوختن دارد اسیر در نظر خاکستر گلخن ز گلشن بهتر است
روز آخر ز چرخ پاینده هم تو سایی و هم بس آینده
گر نمی آری چراغی آه سردی هم بس است پا مکش ای سنگدل از خاک ما یکبارگی
هزار صید به یک تیر می تواند کشت فتاده بر سر هم بس که صید درکویش
بی تو ز هر بد بدترم و ز هیچ هم بس کمترم با تو بجان ارزندهام الملک لک و الحمد لک
چون خامه در محبت هم بس که یکدلند از هم نمی کند دو لبش را سخن جدا