ناشناخت

معنی کلمه ناشناخت در لغت نامه دهخدا

ناشناخت. [ ش ِ ] ( ن مف مرکب ) ناشناخته شده. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ). شناخته نشده. ناشناخته. مجهول. نکره. غیرمعلوم. ( ناظم الاطباء ). || غریب. ناشناس. ضد معروف. تنها. بی آشنا :
و آن را که بر مراد جهان نیست دسترس
در زاد بوم خویش غریبست و ناشناخت.سعدی.و در میان آن ورطه گرفتار و ناشناخت. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 113 ).
|| ( ق مرکب ) نشناخته.ناشناس. که شناخته نشود. که او را به جا نیارند : خواست که ناشناخت او را ضربتی زند تعریف را نقاب از روی برانداخت. ( جهانگشای جوینی ). سلطان ناشناخت روزها در میان قوم بیگانه بود. ( جهانگشای جوینی ).
رفت جوجی چادر و روبند ساخت
در میان آن زنان شد ناشناخت.مولوی.- بناشناخت ؛ متنکروار. متنکراً : ملوک عرب بناشناخت بیرون آمدندی. ( مجالس سعدی ). او را [ شیرین را ] مخفی به اصفهان آورد و بکرات بناشناخت بر سبیل امتحان با او عشق باخت. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 67 ). و وفات او شب شنبه بود ناگاه و بی مرضی ، و گویند که او را سکته افتاد و بناشناخت او را دفن کردند. ( تاریخ بیهقی ). || ( مص مرخم ) ناشناختن. عدم معرفت. جهل :
علتی نبود بتر از ناشناخت
تو بر یار و ندانی عشق باخت.مولوی.- خود را از چیزی ناشناخت کردن ؛ تجاهل. خود را به نادانی زدن. به روی خود نیاوردن : پادشاه به حسن ذکاء بدانست که حال چیست و خودرا از آن ناشناخت فرمود. ( جهانگشای جوینی ).

معنی کلمه ناشناخت در فرهنگ عمید

۱. ناشناخته، شناخته نشده.
۲. ناشناس.

معنی کلمه ناشناخت در فرهنگ فارسی

ناشناخته، شناخته شده، ناشناس
( صفت ) ناشناخته .

جملاتی از کاربرد کلمه ناشناخت

نه چو کنعان کو ز کبر و ناشناخت از که عاصم سفینهٔ فوز ساخت
نه همچنان سخن ناشناخت می‌گوید کجا ز هوش درآمد که پا ز سر بشناخت
رقیب گفت تو را بدگهر شناخته ام نمود عاقبت آن ناشناخت گوهر خویش
طعن چون می‌آمد از هر ناشناخت معجزه می‌داد حق و می‌نواخت
ای بسا معشوق کاید ناشناخت پیش بدبختی نداند عشق باخت
نه یار و دوست شناسم نه خویش را صائب که آشنایی او کرد ناشناخت مرا
آفتی نبود بتر از ناشناخت تو بر یار و ندانی عشق باخت
نشاید به فرمان دهی ناشناخت نو آموز به که توسن نتاخت