ناخردمند

معنی کلمه ناخردمند در لغت نامه دهخدا

ناخردمند. [ خ ِ / خ َ رَ م َ ] ( ص مرکب ) نادان. بی عقل. ( ناظم الاطباء ). سفیه. بی معرفت. احمق. ابله. غیرعاقل. که خردمند نیست :
اگر بر من این اژدهای بزرگ
که خواند ورا ناخردمند گرگ.فردوسی.جوان و پیر که در بند مال و فرزندند
نه عاقلند که طفلان ناخردمندند.امیرخسرو.

جملاتی از کاربرد کلمه ناخردمند

به گیتی چنین کار هرگز که کرد که کردی تو ای ناخردمند مرد
که گر بر من این اژدهای بزرگ که خواند ورا ناخردمند گرگ
چون فال زنان ناخردمند گرد آورده ست مهره ای چند
دهد گنج سعادت ناخردمند ستاند رو کشیده درهمی چند
درآن نامه آن ناخردمند دون نهاده چنین از ادب پا برون
که ای ناخردمند بی چشم و گوش سبک سر تنک رای بی مغز و هوش
ندانست که ناخردمند دون که خورشید از رفتن آید برون
به دانش که با آن کنش یار نیست به جز ناخردمند را کار نیست
چو دست آورد پیش آن ناخردمند که بگشاید ز گنج وصل من بند
خدای خرد‌بخش بخرد‌نواز همان ناخردمند را چاره‌ساز