یکی گو. [ ی َ / ی ِ ] ( نف مرکب ) یکی گوی. موحد. ( یادداشت مؤلف ). که یکتایی خدا را گوید. که به خدای یکتا قائل شود. یکتاپرست : شکر ایزد همی کند سوسن آن یکی گوی ده زبان نگرید.سیدحسن غزنوی.و رجوع به موحد شود.
معنی کلمه یکی گو در فرهنگ عمید
شخص موحد و خداپرست.
جملاتی از کاربرد کلمه یکی گو
یکی خوان یکی دان یکی گو یکی جوی سوی الله و الله زور و باطل
اینک آن چوگان سلطانی که در میدان روح هر یکی گو را به وحدت سالک میدان کند
ورنه با خویشتن اگر خواهی چه یکی گو چه صد بگو چه هزار
ز وحدت دلا تا کی اندر شکی یکی گو یکی دان یکی بین یکی
تا یکی گو نشد اگرچه زرست گرچه نیکوست نیست میدانی
بر سر میدان عشق چونک یکی گو شدیم گه به کران تاختیم گه به میان آمدیم
هین بفرما در کجا و چون کنم تو یکی گو من دو صد افزون کنم