معنی کلمه یکرنگی در لغت نامه دهخدا
اگر بر بوی یکرنگی گزیرت نیست از یاران
به یار بد قناعت کن که بی یاری ست بی جانی.خاقانی.با هوا در نقاب یکرنگی
گاه رومی نمود و گه زنگی.نظامی.جهاندار گفت این گراینده گوی
دورنگ است یکرنگی از وی مجوی.نظامی.شاه چون دید کو ز یکرنگی
پیش برد آن سخن به سرهنگی...نظامی.می کشم خواری رنگارنگ تو
آخر آید بوی یکرنگی پدید.عطار.او ز یکرنگی عیسی بو نداشت
وز مزاج خُم عیسی خو نداشت.مولوی.نیست یکرنگی کز او خیزد ملال
بل مثال ماهی و آب زلال.مولوی.تا خُم عیسی یکرنگی ما
بشکند نرخ خم صدرنگ را.مولوی.کسی کآمد در این خلوت به یکرنگی مؤید شد
چه پیر عابد زاهد، چه رند مست دیوانه.سعدی.بوی یکرنگی از این نقش نمی آید خیز
دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی.حافظ.قالب تو رومی و دل زنگی است
رو که این نه شیوه یکرنگی است.جامی.- لاف یکرنگی زدن ؛ لاف دوستی و صفا و صمیمیت زدن. از یگانگی و خلوص دم زدن :
لاف یکرنگی مزن خاقانیا
کز میان زنار نگسستی هنوز.خاقانی.لاف یکرنگی مزن تا از صفت چون آینه
از درون سو تیرگی داری و بیرون سو صفا.خاقانی.