معنی کلمه یکان یکان در لغت نامه دهخدا
ای کاشکی که هر مو گردد زبان مرا
تا مدح تو طلب کنمی از یکان یکان.فرخی.ز قلعه های دگر گر یکان یکان گویم
شود دراز و نیاید به عمر نوح به سر.عنصری.پنج قاصد با وی فرستادند چنانکه یکان یکان را بازگرداند و دو تن را از بغداد بازگرداند به ذکر آنچه رود و کرده آید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 297 ). طوق و کمر و تاج پیش آوردند یکان یکان بسپرد [خلیفه ] و دعا گفت. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 370 ).
تو به پایه ش یکان یکان برشو
پس بیاسای بر سر سولان.ناصرخسرو.چون آنجا رسیدند یکان یکان را آواز می داد بیرون می آمدند. ( قصص الانبیاء ).
گردون هزارگان ستد از من به جور و قهر
هرچ آن که زوی یافته بودم یکان یکان.مسعودسعد.بگیرم آنگه و ریشش یکان یکان بکنم
چو پَرّ چوزه اندرربوده گرسنه خاد.سوزنی.شیفتگان یکان یکان مست لبش زمان زمان
او رود از نهان نهان گنج روان کیست او.خاقانی.که به دندان ز رشته جانم
گره غم یکان یکان بگشاد.خاقانی.منهیان را یکان یکان به درست
یک به یک حال آن خرابی جست.نظامی.قصه خود یکان یکان برگفت
کرد پیدا بر او حدیث نهفت.نظامی.یکان یکان شمر ابجد حروف تا حطی
پس آنگه از کلمن عشرعشر تا سعفص.( نصاب الصبیان ).مردان دلاوراز کمینگاه برجستند و دست یکان یکان بر کتف بستند. ( گلستان ).
شادکامی مکن که دشمن مرد
مرغ دانه یکان یکان چیند.سعدی.نظیر این بنمایم تو را ز مهره نرد
یکان یکان به سوی خانه راه می نبرند.ابن یمین.ملازمان درش را ببوس صد پی پای
دعای من به جناب یکان یکان برسان.سلمان ساوجی.