معنی کلمه گربزی در لغت نامه دهخدا
آن خوری آنجا که با تو باشد از ایدر
جای ستم نیست آن و گربزی و فن.
ناصرخسرو ( دیوان چ عبدالرسولی ص 325 ).
گفت کآن گربزی و رایت کو
وآن درفش گره گشایت کو.نظامی. || خبث. ناپاکی. دستان. فسون. افسون. حیله :
وآن جان ترا همی کند تلقین
با کوشش مور و گربزی راسو.ناصرخسرو.عارضی برمال و ملک و تا رسی بر آب و نان
کشته ای بر خاک نادانی درخت گربزی.ناصرخسرو.که تاجمع کرد آن زر از گربزی
پراکنده شد لشکر ازعاجزی.سعدی.|| دلیری. || بزرگی. ( برهان ).