معنی کلمه گامزن در لغت نامه دهخدا
نشست از بر باره گامزن
سواران ایران شدند انجمن.فردوسی.یکی باره گامزن برنشین
مباش ایچ ایمن به توران زمین.فردوسی.سلیح برادر بپوشید زن
نشست از بر باره گامزن.فردوسی.به زیر اندرش باره گامزن
یکی ژنده پیل است گویی به تن.فردوسی.شوم چرمه گام زن زین کنم
سپیده دمان جستن کین کنم.فردوسی.یکی باره گامزن خواست نغز
بدان برنشست آن گو پاک مغز.فردوسی.چو بشنید داننده گفتار زن
بجنبید بر چرمه گامزن.فردوسی.یکی اسپ باید مرا گامزن
سم او ز پولاد خاراشکن.فردوسی.به زیر اندرون باره گامزن
ز بالای او خیره گشت انجمن.فردوسی.بر این باره گام زن برنشین
که زیر تو اندرنوردد زمین.فردوسی.بفرمود کان باره گام زن
بیارید و آن ترگ و شمشیر من.فردوسی.ده و دو هزار اشتر بارکش
عماری کش و گامزن شست و شش.فردوسی.همی رفت تا باب بیت الحزن
بدان در شتر گشت چون گامزن.شمسی ( یوسف و زلیخا ).بارکش چون گاومیش و حمله برچون نره شیر
گامزن چون ژنده پیل و بانگزن چون کرگدن.منوچهری.پیوسته از چشم و دلم درآب و آتش منزلم
بر بیسراکی محملم در کوه و صحرا گامزن.معزی ( دیوان ص 598 ).هرخسی از رنگ و گفتاری بدین ره کی رسد
درد باید مردسوز و مرد باید گامزن.سنائی.