معنی کلمه کرخی در لغت نامه دهخدا
چون عضو کسی را کرخی روی نمود
از بهر علاج بایدش قی فرمود
باید مالید بعداز آن روغن قسط
چندانکه پدید گردد او را بهبود.حکیم یوسفی ( از آنندراج ).
کرخی. [ ک َ ] ( ص نسبی ) منسوب به کرخ سامره و چندین جا به این نام هست مانند کرخ بغداد و غیره. ( الانساب سمعانی ). رجوع به کرخ شود.
کرخی. [ ک َ ] ( اِخ ) معروف بن فیروز یا فیروزان بغدادی کرخی ، مکنی به ابومحفوظ، از مشاهیر عرفاست. پدر و مادرش نصرانی مذهب بودند. معروف است در هفت سالگی برحسب ارشاد حضرت رضا ( ع ) اسلام آورد. سپس نزد داود طائی رفت و به ریاضت پرداخت سلسله ای از عرفای صوفیه سند طریقتی خویش را بدو و بواسطه او به حضرت رضا ( ع ) رسانده اند، هرچند بعضی در این اسناد تردیدکرده اند. فِرَقی که سند آنان به معروف می رسد، معروفیه شهرت دارند، از آنجمله اند: نعمت اللهی و نوربخشی ونقش بندی و سقطیان و جنیدیان. ابن خلکان اخبار و محاسن او را خارج از اندازه دانسته است. وی در دوم یا هشتم محرم سال 200 یا 202 یا 206 هَ. ق. در بغداد درگذشت. ( از ریحانة الادب ج 3 صص 356-357 ). مؤلف تذکرة الاولیاء نویسد: او را کلماتی است عالی از آنجمله است : گفت علامت جوانمردی سه چیز است : یکی وفای بی خلاف ، دوم ستایش بی خود، سوم عطائی بی سؤال. و گفت : چون حق تعالی به بنده خیری خواهد داد در عمل خیر بر وی بگشاید و در سخن بر وی ببندد و سخن گفتن مرد در چیزی که به کار نیاید علامت خذلان است و چون به کسی شری خواهد برعکس این بود. و گفت التماسی که کنی از آنجا کن که جمله درمانها نزدیک اوست و بدانک هرچه به تو فرومی آید، رنجی یا بلایی یا فاقه ای یقین می دان که فرج یافتن از آن در نهان داشتن است. ( از تذکرة الاولیاء چ اروپا ص 272 ). رجوع به تذکرةالاولیاء و دیگر کتب تراجم شود.
کرخی. [ ک َ ] ( اِخ ) عبداﷲبن حسن بن دلهم ابوالحسن الکرخی ( 260 - 340 هَ. ق. ). منسوب به کرخ جدان است. وی بر مذهب ابوحنیفه بود. ( از معجم البلدان ). از اوست : کتاب المختصر در فقه و مسئلة فی الاشربه و تحلیل نبیذ التمر. ( یادداشت مؤلف ). وی از فقهای نامی عراق عرب و محل استفاده و مراجعه دیگر فقهای وقت بوده است. ( از ریحانة الادب ).