کافری

معنی کلمه کافری در لغت نامه دهخدا

کافری. [ف ِ / ف َ ] ( حامص ) کافر شدن. کافر بودن :
به نظم اندر آری دروغ و طمع را
دروغ است سرمایه مر کافری را.ناصرخسرو.ز دانش یکی جامه کن جانت را
که بی دانشی مایه کافری است.ناصرخسرو.عشق را با کافری خویشی بود
کافری خود مغز درویشی بود.عطار.جوری که تو میکنی به اسلام
در ملت کافری ندیدم.سعدی.کاهلی کافری بود. ( جامعالتمثیل ).
کافری. [ ف ِ ] ( اِخ ) نام کوهی است در سمت جنوبی کله وار و قسمت شمالی بندر طاهری از بلوک سیراف.

معنی کلمه کافری در فرهنگ فارسی

( صفت ) منسوب به کافر جام. کافری .
نام کوهی است در سمت جنوبی کله وار و قسمت شمالی بندر طاهری از بلوک سیراف

جملاتی از کاربرد کلمه کافری

سیسی، جکی و تامی کافری - سیسی کافری یکی از بهترین دوستان گرتی مک‌داول است. او دختری با رفتار پسرانه و کمی رُک است. او مراقب برادران نوپای کوچکش جکی و تامی است.
بالله ار در کافری باشد روا آنچه هجران تو با ما می‌کند
کفران نعمت تو خداوند کافری است نعمت حرام‌تر ز رباگردد و سلف
جز کافری و سیاه‌رویی در عالم عشق معتبر نیست
چون به ایمان نیامدی در دست کافری را به امتحان آمد
تماشا می‌کنم از دور هرکسی دلبری دارد چه تدبیر ای مسلمانان دل من کافری دارد
چون ز بلاد کافری عشق مرا اسیر برد همچو روان عاشقان صاف و لطیف و ساده‌ام
جهانیان که مسلمانی تو می بینند همی زنند دم کافری و ترسایی
نگار من مسلمان است و در عین مسلمانی به محراب دو ابرو چشم مست کافری دارد
تا کافر را خدا نخواند نرود شرمت بادا ز کافری کم باشی
من اندر کافری دلدار دیدم در اینجاگه نمود یار دیدم