کارک
معنی کلمه کارک در فرهنگ فارسی
جملاتی از کاربرد کلمه کارک
آن گه مرا با خود بغاری درآورد، جوانی را دیدم خوب روی لکن ضعیف و نحیف گشته و آن پسر وی بود، برخاست و مادر را در کنار گرفت و مر او را بنواخت، پس روی بر روی مادر نهاد و چشم پر آب کرد، مادر گفت چرا میگریی؟ گفت شبی دلم تنگ شد گفتم الهی تا کی در بند واسطه باشم، مرا ازین واسطهها برهان، هاتفی آواز داد که واسطه تو تویی، از خود بیرون آی اگر ما را میخواهی، اکنون ای مادر من کارک خویش ساختهام و بر شرف رفتنم، نگر کار من بسازی و مرا بخاک تسلیم کنی و مرا دعا گویی مگر ببرکت دعای تو اللَّه تعالی بر من رحمت کند، پس از آن جوان دیگر باره روی بر روی مادر نهاد و جان تسلیم کرد.
اصل فتحی بلی که بوالفتحی کارک من چرا به نگشایی
چون چنین افتاد سرده جامه ای پر بر کفم نه بعد از این ترتیبکی ده کارک این بینوا را
یا بر سزای خود افسوس میبازم ٭ من بچنین بخت کی برکه تازم ٭ کارک خود روز و شب میاندازم ٭ و از بیم تواندر بود میگذارم.
شیخ الاسلام گفت: کی هیچ چیز دو نشود بتو، که این کارک ما با تو فرا چیزی شود، یعنی که به جهد ما و طلب ما هیچ چیزی نیاید، و فرا هیچیز نرسیم. مگر که خود ویرا عنایتی باشد «باکسی».
چون کارک او نظام گیرد روزی ناگه اجل از کمین برآید که منم
وز دولت تو کارک این سوخته جگر با دشمنان خام طمع پخته تر شود
وار کارک من در من بندی من نه بدست خویشم.
شیخ الاسلام گفت: کی وی روز آدینه بر در مسجد بصره ایستاد بود، شاگرد خود را گفت: این خلق را بینی، این همه آگین بهشتاند، این کارک ما را افتاده، و مسجد بصره آن وقت چنان بود از انبوهی که خلق سجود نمیتوانست کردند بر زمین، روی بر پشت یکدیگر مینهادند و گفت: که الحسین صبیحی گوید که آرزومندست باید، که شراب دهند هشیار گردد.
رورو که سوی حجره خرامیم و بباشیم کز سیم برت کارک ما همچو زر آمد