معنی کلمه چاره جستن در لغت نامه دهخدا
نشستند دانش پژوهان بهم
یکی چاره جستند بر بیش و کم.فردوسی.به اندیشه پاک دل را بشست
فراوان ز هر گونه ای چاره جست.فردوسی.یکی چاره راه دیدار جوی
چه باشی تو بر باره ومن به کوی.فردوسی.او... خلاص خود را چاره میجست. ( کلیله و دمنه ). || علاج کردن.درصدد علاج برآمدن. درمان کردن. علاج و درمان خواستن :
بدین چاره جستن ترا خواستم
چو دیر آمدی تندی آراستم.فردوسی همی چاره جستند از آن اژدها
که تا چین بیابد ز سختی رها.فردوسی.بسی چاره جست و ندید اندر آن
همی بود پیچان و لرزان برآن.فردوسی.دو مار سیاه از دوکتفش برست
غمی گشت و از هر سویی چاره جست.فردوسی.|| حیله کردن. فسون کردن. بفریب و نیرنگ توسل جستن. خدعه نمودن :
یکی چاره جست اندر آن کار زشت
ز کینه بنوی درختی بکشت.فردوسی.برآنگونه با او همی چاره جست
نهانیش بد بود و رایش درست.فردوسی.تو بودی بر این پادشاهی فروغ
همی چاره جستی و گفتی دروغ.فردوسی.نه مردی بود چاره جستن بجنگ
نرفتی بسان دلاور نهنگ.فردوسی.بسی خیمها کرده بود او درست
مر این خیمهای مرا چاره جست. عنصری.زن مهربان چاره ای جست زود
که از چاره جستنش چاره نبود.شمسی ( یوسف و زلیخا ). || دوری گزیدن. جدایی خواستن :
همی خواندش شاه و او چاره جست
همی داشت آن نامه شاه سست.فردوسی.