پندگو

معنی کلمه پندگو در لغت نامه دهخدا

پندگو. [ پ َ ] ( نف مرکب ) پندگوی. ناصح. واعظ. اندرزگو. نصیحت گر. نصیحت گذار :
چو از پندگوی آن شنید اردشیر
بگلنار گفت این سخن یاد گیر.فردوسی.کافور بر جراحتم الماس ریزه شد
ای پندگو بباش کزین ریشتر شود.باقر کاشی ( از آنندراج ).پیاله گر بکف آید به پندگو منگر
چو گل بود نظر از روی باغبان بردار.کلیم کاشی ( ازآنندراج ).

معنی کلمه پندگو در فرهنگ عمید

پندگوینده، اندرزگو، نصیحت گو.

جملاتی از کاربرد کلمه پندگو

عشقم اگر می کشد تو مکش، ای پندگو جان من است آخر این، وای که جان تو نیست
ای پندگو خموش که در گوش جان من یک ناله ی حزین ز صد افسانه خوشترست
ای پندگو دلم مخراش این فسانه چیست مردم ز غیرت، این سخن مجرمانه چیست
خیر خواهم دوستم آگه زکار عاقبت بین پندگو و هوشیار
من که به عشق و عاشقی شهرهٔ شهرها شدم واعظ پندگو چه شد زاهد بی کتاب کو؟
چشمم به روی شاهد و گوشم به بانگ چنگ ای پندگو برو که نه جای نصیحت است
به خوبان عشق ورزیدن مرا خویی ست دیرینه به زودی کی توان ای پندگو اصلاح خوی من
یکی گوش بگشای بر پندگو به گفتار بدگوی غره مشو
برو ای پندگو بگذار وحشی را که این مسکین دمی بنشیند و بر روزگار خویشتن گرید
به ترک عاشقی ای پندگو مده پندم دلی که بگسلم از عشق با چه پیوندم