جملاتی از کاربرد کلمه پریشان دل
از غم من مکن پریشان دل که مبادت ز چرخ، چین به جبین
بیامد به یک سو به جای نماز پریشان دل آمد از آن رزم باز
دل خیال سر زلفین تو دیدست بخواب تا چها بیند ازین خواب پریشان دل من
نه چنان گشت پریشان دل صد پاره من که مرا جمع کند زلف دلارای کسی
ما را دلی بود و جانی در بند آن آفت جان جان پای بند و پریشان دل دستگیر و نوان شد
مرا عاشق و پای بست من است پریشان دل او به دست من است
بهر موئی از آن زلف پریشان دل جمعی پریشان می توان یافت
گرچه در مجمع عشاق بلند اقبالم لیک چون من کسی از عشق پریشان دل نیست
نه چنان گشت پریشان دل صد پاره من که به شیرازه آن زلف توان بست به هم
گفتمش گشته ام پریشان دل گفت گفتم مزن به زلفم دست