جملاتی از کاربرد کلمه پریشان حال
سرنمی آید به سامان تا ز سامان نگذرد دل نمی گردد پریشان تا پریشان حال اوست
از قبول نقش، دل دایم پریشان حال بود گر غباری داشت این آیینه از تمثال بود
چون زلف دل آویزت هستیم پریشان حال تا چند کشم آخر زین نوع پریشانی
خطای این سر شوریده ی پریشان حال به جعد گیسوی مشکین مصطفی بخشند
دل شکسته ی آشفته ی پریشان حال تطاول سر زلفت به شرح گوید باز
آن همه محنت که ایوب پریشان حال یافت بنده را اضعاف آن بنگر ز کرمان یافته
این جماعت بین که اورنگ پریشان حال را ره بخلوتگاه گلچهر خور آئین داده اند
می کند چندین دل آشفته را گردآوری صائب از هر حلقه ای زلف پریشان حال او
کاین پریشان حال را بر جان ببخش دردمند عشق را درمان ببخش
دو زلف تو پریشان حال چون من مدامت نرگس مخمور مستست