جملاتی از کاربرد کلمه پرده دریده
اگر گردد یک انگشتت بریده ز عجز خود شوی پرده دریده
تا شد دلم از بوی می عشق تو مست هم پرده دریده گشت و هم توبه شکست
دانی که بنده پرده دریده ست همچو گل از بسکه دل به قد چو سرو سهی دهد
خفته به خاک کربلا کشته تو اسیر ما بار کشیده ی جفا پرده دریده ی وفا
من که خریده ویم پرده دریده ویم رگ به رگ مرا از او لطف جدا جدا رسد
پیش ضمیر تو سخت پرده دریده است هرچه پس پردهای غیب نهانست
شهری خبر است که زاهدی شد قلّاش چون پرده دریده شد کنون ما را باش
این پرده دریده شد ز هر سوی وان راز شنیده شد به هر کوی
مرا از عشق شد پرده دریده شکیب از دل خرد از تن بریده
ما همه پرده دریده طلب می رفته می نشسته به بن خم که چه من مستورم