معنی کلمه پراندوه در لغت نامه دهخدا پراندوه. [ پ ُ اَ ه ْ ] ( ص مرکب ) سخت غمگین. سخت غمناک. محزون. پرانده. اسیف : بشد گیو با دل پراندوه و درددودیده پر از آب و رخ لاجورد.فردوسی.بزرگان ایران پراندوه و دردرخان زرد و لبها شده لاجورد.فردوسی.
جملاتی از کاربرد کلمه پراندوه دل تنگ زینب (س) پراندوه گشت به گردش سپاه غم انبوه گشت برفتند گریان ز پیشش به در پر از درد جان و پراندوه سر مردمان از گور وی دستی خالی و دلی پراندوه بازگشتند، آن زمان دیگر گرانی مصیبت را دریافتند. چرا که قدر آفتاب را پس از غروب می دانند. زمان نزع هجده ساله عاشق دختری دیدم ابا سیمای پراندوه و اندر رفته چشمانی: دو تا گشت بالای شمشادیم پراندوه گشته دل شادیم دلش بد پراندوه از آن داوری که قلوش روان شد پی یاوری