پادشاه زاده

معنی کلمه پادشاه زاده در لغت نامه دهخدا

پادشاه زاده. [ دْ / دِ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) شاهزاده : در منشور این پادشاهزاده را خوارزمشاه نبشتند. ( تاریخ بیهقی ).

معنی کلمه پادشاه زاده در فرهنگ فارسی

شاهزاده
( صفت اسم ) زاد. پادشاه شاهزاده ملک زاده .

جملاتی از کاربرد کلمه پادشاه زاده

دیگر روز پادشاه زاده را گفتند که: اگر توکل ترا ثمرتی است تیمار ما بباید داشت. او در این فکرت روی به شهر آورد. از قضا را امیر آن شهر را وفات رسیده بود، و مردم شهر به تعزیت مشغول بودند. او بر سبیل نظاره به سرای ملک رفت و به طرفی بنشست. چون در جزع با دیگران موافقت نمی‌نمود دربان او را جفاها گفت. چون جنازه بیرون بردند و سرای خالی ماند او همانجا باز آمد بایستاد. کرت دیگر نظر دربان بر ملک‌زاده افتاد در سفاهت بیفزود و او را ببرد و حبس کرد.
در آن دلتنگی به نزدیک علاء الدولة امیر علی فرامرز رفتم که پادشاه زاده بود و شعر دوست و ندیم خاص سلطان بود و داماد او. حرمت تمام داشت و گستاخ بود و در آن دولت منصب بزرگ داشت و مرا تربیت کردی.
آن پادشاه زاده در این بود که قاصدی در رسید و این بشارت داد که:
آن پادشاه زاده همه روز در این اندیشه بود. دیگر روز به خدمت رفتم. گفت:
کودک توبه کرد و بیدار گشت، و بیش این جهان را بر دل وی قدر نماند. نقل است که گفت: سی سال خلق را دعوت کردئم. یک کس به درگاه خدای آمد، چنانکه می‌بایست. و آن آن بود که روزی پادشاه زاده ای با کوکبه ای از در مسجد بر من گذشت. من این سخن می‌گفتم که: هیچ احمقتر از آن ضعیفی نبود که با قوی درهم شود.
هلال ملک است این پادشاه زاده و بال بر اوج شاهی ایمن ز هر خسوف و زوال