جملاتی از کاربرد کلمه نعلم
شاید شوم انگشت نما همچو مه نو نعلم که در آتش ز رخش بود قمر گشت
نمیرود ز دلم لعل یار و خنده ی جام کجاست باده که نعلم در آتشست هنوز
همچو نعلم پیش او چشم از زمین برداشتن نیست ممکن بس کزان زیبا سوارم شرمسار
تا تاجدار گشتم از دوستی دو کعبه چرخ یگانه دشمن، نعلم کند دو پیکر
سمندم چه جولان کند روز کین ز مسمار نعلم بجنبد زمین
جادوی مردم فریب او چو خوابم بسته است زلف هندویش چرا نعلم بدانسان تافتست
از نعلش آتش میجهد نعلم در آتش مینهد گر دیگری جان میدهد سعدی تو جان میپروری
طره ات نعلم بر آتش تافتست زان شدم شوریده دور از روی تو
هوایی در آتش فکندهست نعلم اگر خاک گردم نمیایستم من