معنی کلمه نارنگ در لغت نامه دهخدا
همیشه تا ز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون ، نارنگ.فرخی.همیشه تا که شود شاخ گل چو چوگان پست
چو گوی زرین گردد ببار بر نارنگ.فرخی.داده بود اندر خزان نارنگ را شب بوی بوی
شنبلید اندر بهاران بستد از نارنگ رنگ.قطران ( دیوان ص 439 ).زآن رخم زرد و پر از گرد چو آبی است که او
ده دل و کژدل ماننده نارنگ افتاد.سیدحسن غزنوی.دور از آن مجلس ازحرارت دل
همچنانم که نار یا نارنگ.سنائی.چون آبی و چون سیب ازین صدتنه حوری
چون نار و چو نارنگ ازین ده دله یاری.سنائی.روی زردان همه اعدای تو مانند ترنج
روی سرخان همه احباب تو همچون نارنگ.سنائی.رنگ و بازیچه است کار گنبد نارنگ رنگ
چند جوشم کز بروتم نگذرد صفرای من.خاقانی.همیشه تا بتجارت ز مرو شهجان کس
بسوی آمل و ساری نیاورد نارنگ.ظهیر فاریابی ( از انجمن آرا ).